اشعار محمدرضا طاهری

بنا بود اوضاع سامان بگیرد / محمدرضا طاهری



بنا بود نعش وطن جان بگیرد
بنا بود اوضاع سامان بگیرد
 
بریدی امیدی که در خلق دیدی
که ترسیدی آوازمان جان بگیرد
 
که ترسیدی انبوهمان جمع گردد
ز تو خرده های فراوان بگیرد
 
نترسیدی اما که توفانِ آهی
به سویت بیاید، به دامان بگیرد
 
دلت خوش که شاهی و مُشتی ملیجک
کمر بسته تا از تو فرمان بگیرد
 
در قلعه را بسته ای تا وزیرت
ذلیلانه اذن از نگهبان بگیرد
 
چه جشنی بگیرند گرگان صحرا
سگ گلّه گر پای چوپان بگیرد!
 
شبی خواهد آمد که صبحی ندارد
اگر دور خورشید پایان بگیرد
::
چنان سخت سوزم که آتش بگیری
چنان تلخ گریم که باران بگیرد...

به ما سخت کردی جهان را، بعید است
خداوندِ ما بر تو آسان بگیرد

 
5361 1 4.35

پایم که لنگ بود، به شوقت به سر دوید / محمدرضا طاهری


اشکم چهل شبانه نشست و شراب شد
وقتی چکید، خانه ی غم ها خراب شد

یک قطره روی شاخه ی خشک شبم چکید
روز از شبم جوانه زد و آفتاب شد!

هر چیز رنگ واقعی اش را به رخ کشید
"خوب" از خودش برآمد و "بد" بی نقاب شد

پایم که لنگ بود، به شوقت به سر دوید
قلبم که سنگ بود، ز سوزت مذاب شد

دریای رحمتی و لبت خشک مانده است
بعد از تو بوسه بر لب خشکیده باب شد

آتش ز سوز ناله ی دردانه ی تو سوخت
آب از خجالت لب خشک تو آب شد!

از خون خویش در رگ تاریخ ریختی
سیر حوادث از پس آن در شتاب شد

ترس از دلم گریخت، همان ترس کهنه ای
کز ابتدا میان من و حق حجاب شد

باز این چه شورش است که در سینه ام به پاست؟
در سرزمین مرده ی دل انقلاب شد

 

به نقل از صفحه ی اینستاگرام شاعر

 

3230 1 5

زبانم در اداي باي بسم الله مي گيرد / محمدرضا طاهری

 
کسي پاي دلم را ابتداي راه مي گيرد
زبانم در اداي باي بسم الله مي گيرد
 
نمي دانم خوشي هايم چرا اینقدر کوتاه است
چرا هرگاه مي خندم، دلم ناگاه مي گيرد؟
 
چرا وقتي پلنگ من هواي آسمان دارد
هميشه ابر مي آيد، هميشه ماه مي گيرد؟
 
خزان مي خيزد و با پنجه هاي خشک و چوبينش
گلوي سبز را در بطن رُستنگاه مي گيرد
 
دلم در حسرت بالاترين سيبِ درخت توست
ولي دستم به خار شاخه اي کوتاه مي گيرد
 
تو در بالاترين جاي جهاني ماه من، اما
چرا چشمم سراغت را  ز قعر چاه مي گيرد؟
 
2665 1 4.08